رفیق نیمه راه، یادم تو را فراموش.



 

یادمه. فقط یادمه.

 

همه خاطره هامون یک جا اومدن تو ذهنم.

 

میخوام یکیشو بنویسم، یادم نمیاد، نمیتونم تفکیکشون کنم. همه با هم دست تو دست هم حلقه کردن و مثل یه زنجیـــــــــــــــــر شدن که دور کسی پیچیده شده باشه و هر لحظه هم تنگ تر شه.

 

یادمه آنفور گیون دوست داشتی. یادمه متالیکا دوست داشتی. یادمه برایان آدامز دوست داشتی. یادمه با هم میخوندیم. یادمه با دسته جارو برقی گیتار میزدیو میخندیدیمو خیـــــــلی جدی میخوندیم.

 

یادمه با تفنگ بادی چقدر تو استخر خونه قورباغه کشتیم. چقد دنبال گنجشک بودیم. میچکا سو رو یادمه. توتو کشون که درست کرده بودیم یادته؟ یادمه واسه خالی کردن آب استخر، لایروبان شهرداری همان رُفته گرانن. شیرجه صفاپورو یادته؟

 

یادمه اون شب تو ویلا. لامپ گذاشتیم زیر ماشین که مثلا لامپ شکسته ماشینو پنچر کرده. یادمه فردا صبحش تو حیاط داشتی سوت میزدی و بابا از من پرسید دیشب به جایی زدین؟ منم از تو پرسیدم و خیــــــــلی تمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز گفتی نه و کلی بهم حال دادی.

 

یادمه رفته بودیم عالیواک -دیگه تابلو زدن، نوشته عالیواک- لازم نیست فشار بیاریم که این عالیباکه یا عالیواک! پریدی تو آب و نپریدم. عاشق آب بودی.

 

یادمه چطور تو و آرمین رو قال گذاشتم. شما دوتا اومده بودین من تنها نباشم تو دریا، ولی خوب وقتی رفتین رو سنگا حرصم درومدو بی خبر برگشتم. آرمینم دنبالم دویــــــــد و وقتی نرسید گفت: ای نامرد. یادته با اون آرمین تپل چطوری با یه دوچرخه برگشتین؟ جلو دخترا خوردین زمین و خندیدن و خندیدین... ندیدم، ولی خوب یادمه.

 

یادته باهم نشستیم و فیلم لئون رو دیدیم؟ خونه شما، ژان قنو و ناتالی پورتمن کوچولو! آهنگ آخرش یادته؟ خـــــــــــــــــــــوب یادمه. شیپ آو مای هارت از سْتینگ...

 

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He doesn't play for respect

He deals the cards to find the answer
The sacred geometry of chance
The hidden law of a probable outcome
The numbers lead a dance

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

He may play the jack of diamonds
He may lay the queen of spades
He may conceal a king in his hand
While the memory of it fades

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart

And if I told you that I loved you
You'd maybe think there's something wrong
I'm not a man of too many faces
The mask I wear is one

Well, those who speak know nothin'
And find out to their cost
Like those who curse their luck in too many places
And those who fear are lost

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart
That's not the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart

 

همه چی یادمه. ولی تو نیستی. رفتی. رفتی و من اما موندم، چرا تو رفتی و من موندم؟؟ دلم برات خیــــــــــــــــــــــــــلی تنگ میشه. خیلـــــــــــــــــــــــی تنگ شده. عَلَک شورتکم، عیسامف منو یادته؟

 



عِطر بي بوي ماه مدرسه...



راستش هممون يه جورايي اين دوران رو گذرونديم، يكي كمتر؛ يكي بيشتر...

 

دوراني كه يه همبازي داشتيم كه اگه خاك هم بهمون پرت ميكرد دوسش داشتيم. چون ما هم روش خاك ميريختيم و هردومون فقط ميخنديديم.

 

اگه اون همبازي خوب يه اسباب بازي جديد ميخريد، ميآورد و با هم خرابش ميكرديم و هردومون بعدش گريه ميكرديم.. ولي مث يه راز خيلي بزرگ تو دلمون دفنش ميكرديم و باز هم ميخنديديم.

 

اگه يه تفنگ كوچولو ميخريد بابايي رو طوري نگاه ميكرديم كه وقتي صبح كنار بالشمون رو ديديم يه تفنگ كوچولوي خوشگل  رو هم ببينيم.

 

بچه كه بوديم بابايي خيلي قوي بود. ميتونست رانندگي كنه و اون فرمون سفت رو بچرخونه، ميتونست وقتي مهمون ميآد براشون تشك بياره، ميتونست كلي پلاستيك سنگين رو كه ما اون كوچيكشم با يه دستمون نميتونستيم برداريم رو با يه دستش بياره خونه،  ميتونست مارو بلند كنه و بندازه تو هوا تا گريمون بند بيآد يا حتي ميتونست مارو رو پاهاش وايسونه و دستامونو نگه داره و  همونطوريم راهمون ببره...

 

هميشه آرزو ميكرديم كاشكي جاي بابايي بوديم. بزرگ بوديم، دوستامون موهاشون سفيد بود، ماشين ميرونديم، كاراي مردونه ميكرديم، بابايي رو رو پاهامون راه ميبرديم،  يا حتي مرخصي ميگرفتيم... چه كيفي داشت اون روزايي كه ما فكر ميكرديم از مدرسه مرخصي گرفتيم...

 

چقد فكر ميكرديم بزرگيم وقتي پسرخاله ميومد دنبالمون تا مارو ببره بيرون. چقد بوي خوبي داشت ماشين پسرخاله...

 

چه انتظاري ميكشيديم تا عمو بياد و مث هميشه دو تا ماشين خوشگل برامون بياره.

 

خدايي چرا اينقد منتطر بوديم تا پسر دايي بياد و مارو از هرچي درس و مشقه خلاص كنه و باهاش بازي كنيم؟آخر سر هم موقع رفتن پسردايي اسباب بازيامون تو كل خونه ولو باشه و هميشه با گريه از هم خداحافظي ميكرديم . بعد خداحافظيم بلاِجبار اسباب بازيارو از رو زمين با همون بغض آشناي لحظه هاي تميز كردن اتاق جمع ميكرديمو حس ميكرديم چقدر بهمون ظلم ميشه چون مجبوريم خرابكارياي خودمونو تميز كنيم...

 

ميدونين چرا هنوزم بعضي از روياهاي صادق دوران كودكي روبه ياد داريم؟

 

ميدونين چرا همين الآنشم نميتونيم بابايي رو بلند كنيم و بندازيم تو هوا و دوباره بغلش كنيم؟

 

ميدونين چرا همون چنتا موي سفيد توي آينه مارو توي فكر برد؟

 

ميدونين چرا يه بسته پفك رو يك جا تو دهن يه بچه ميكنيم تا نگه اينو ميخوام، اونو ميخوام؟ حالا ميخواد اين بچه پسر همون پسرخاله دوران كودكي باشه.

 

ميدونين چرا ديگه منتطر عمو نيستيم؟

 

يا چرا ديگه هيچ وقت همون دوست خوبمون  كه پسر داييمون بود سراغمون نمياد؟مگر هرچند وقت تو يه شبه كابوس... روياهاي صادقانمون هم مارو فراموش كردن.شايد چون ديگه صادقي نمونده ، چه برسه به اينكه بخواد به خوابمون هم بياد...