بارالها، یک نظر کافیست...



از ما که گذشت. لاجرم تو بمان ایـــــران یتیم.

بوی نایی که گرفتی خوب متوجه میکند، همه را، که چه حد زنگار ظلم و سیاهی به پوست و استخوانت دمانده اند.

کاش دراین خرابه دست کم خاکی بود تا که زنگار میربودم از رویت. اندکی.

ناکجا رهامان کردی ای خالق هرچه هست و نیست.

پدری که فرزندان خود طعمه کند، پدری که از ترس متجاوز برمد، پدری که پشت کند بر تبر منتظر کوفته شدن بر سر دوست. ای کاش این پدر هرگز نمیبود.

غریب زمانه ای شده است که میسپوزند جای باطل حق را.

کاش آن مردک درویش که با ناله قمری تا بوسه زدن بر لب مرگ میپیمود، اندکی بالاتر کاردارم میبود.

کاش از خون هراسی بیش داشت. شاید از فرط همین ترس نطفه هیچ جهانی بسته نمیشد.

تو کجایی؟ کل مخلوقانت زیر لب زمزمه و ذکر تو میگویند، مگر از خواب خوشت برخیزی. یا که بیداری؟!

از چه رو آن همه تعجیل نمودی که بسازی؟ که فراموش کنی هرچه به تو دست میازد؟!

 بارالها، تو که بیداری و هوشیارترین هوشیاری، تو که از راز دلم با خبری، کافیست نمایی نظری.



یک روز زندگی .../هوداد مسلمی نژاد/kntoosi/روزنه امروز ۱۴ بهمن ۱۳۸۸



روزنه امروز ۱۴ بهمن ۱۳۸۸

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. ....

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. 

 
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 

 
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." 

 
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." 

 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.." 

 
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ..... 

 
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... 

 
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. 

 
او در همان یک روز زندگی کرد. 

 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشـــــــت، کســـــی که هــــــــزار سال زیست".
 
مرسی هوداد در همکلاسی.
 


خداوندا پریشانم .../هوداد مسلمی نژاد/kntoosi



پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

...!!!



غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!


اگر روزی‌ بشر گردی‌


ز حال بندگانت با خبر گردی‌


پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.


خداوندا تو مسئولی.


خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن


در این دنیا چه دشوار است،


چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


دکتر علی شریعتی

 

مرسی هوداد در همکلاسی.



چرا ارزان شدیم!!!/سمانه فیاضی/kntoosi



دشتها آلوده ست   

در لجنزار گل لاله نخواهد رویید 

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟!؟! 

 

فکر نان باید کرد  

 وهوایی که درآن 

نفسی تازه کنیم 

 

گل گندم خوب است 

گل خوبی زیباست  

ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را  

علف هرزه ی کین پوشانده ست 

 

هیچکس فکر نکرد... 

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست 

و همه مردم شهر  

بانگ برداشته اند  

که چرا سیمان نیست 

 

و کسی فکر نکرد  

 

که چرا ایمان نیست 

 

و زمانی شده است  

که به غیر از انسان 

هیچ چیز ارزان نیست...

 

مرسی سمانه در همکلاسی