از ما که گذشت. لاجرم تو بمان ایـــــران یتیم.

بوی نایی که گرفتی خوب متوجه میکند، همه را، که چه حد زنگار ظلم و سیاهی به پوست و استخوانت دمانده اند.

کاش دراین خرابه دست کم خاکی بود تا که زنگار میربودم از رویت. اندکی.

ناکجا رهامان کردی ای خالق هرچه هست و نیست.

پدری که فرزندان خود طعمه کند، پدری که از ترس متجاوز برمد، پدری که پشت کند بر تبر منتظر کوفته شدن بر سر دوست. ای کاش این پدر هرگز نمیبود.

غریب زمانه ای شده است که میسپوزند جای باطل حق را.

کاش آن مردک درویش که با ناله قمری تا بوسه زدن بر لب مرگ میپیمود، اندکی بالاتر کاردارم میبود.

کاش از خون هراسی بیش داشت. شاید از فرط همین ترس نطفه هیچ جهانی بسته نمیشد.

تو کجایی؟ کل مخلوقانت زیر لب زمزمه و ذکر تو میگویند، مگر از خواب خوشت برخیزی. یا که بیداری؟!

از چه رو آن همه تعجیل نمودی که بسازی؟ که فراموش کنی هرچه به تو دست میازد؟!

 بارالها، تو که بیداری و هوشیارترین هوشیاری، تو که از راز دلم با خبری، کافیست نمایی نظری.