شعر نیمایی
با سگ های دست آموز
خیل شگفت!
ـ ای «گرگ ـ مردم»
ـ راستی را از کدامین نسل خاکید؟
روح شمایان را کدام ابلیس،
در بند کرده ست؟
خشم کدامین خشکسالی
بذر مروت را، چنین، در جانتان، بی رحم،
ـ سوزانده ست؟
خیل شگفت،
ـ ای چهره های مسخ بی چهره!
***
ما وارث یک مزرعه،
ـ یک رود،
ـ یک خورشید
ما وارث یک خانه، یک سقف
ما وارث یک قلعه،
ـ یک شمشیر
ـ یک سنگر،
بودیم.
با یک زبان آواز می دادند
در شهر، فصل مهربانی را، پدرهامان.
اینک،
اما،
عریانی خورشید در فواره ی خون برادرها و خواهرهای من بر خاک
و خنجر برّان تهمت در کف خشم شمایان،
ـ شرمتان باد!
آیا چه افتاده ست؟
***
هم خون من!
ـ تمثیل روح بی گناهی ها!
وقتی کمان وحشت صیاد
پرواز شیرین تو را آشفت
و بال های کوچک تو، در سقوط ناگزیر خود
والاترین ادراک هستی را،
بر آسمان، طرح سرودی نو درافکند
من،
بانگ سقوط آسمان ها را
ـ درون خود، شنیدم
نفرین،
بر دست های خالی من باد.
***
افسانه ی تنهایی تو
بی شرم تر نیرنگ ناپاکان، دروغ است
فوج کبوترها، بشیران سحر را
در آسمان شهر می بینی؟
***
پروازتان خوش باد...
از مجموعه "خورشیدهای آن سوی دیوار"
A.N.N: خبرگزاری اختصاصی اينجانب كه مخفف ASIR NEWS NETWORK ميباشد.