بـن بســـت

 

 

همسایه، درکت میکنم اگر گمراهی. که من نیز.

 

درکت میکنم اگر از هیچ به خود رسیدی و در خود بی خود شدی و از خود تهی شدی. که من نیز.

 

سخت است که بفهمند تورا. اما خوب درک میکنمت، که من آینه ات هستم.

 

اگر از تلاش های نکرده ات خسته شدی میفهمم. اگر از خار مغیلان ضربه شدی میفهمم. اگر از صبر و ظفر، عهد و وفا، مهرِ نگاه یا شب و روز دل شُستی، اگر از آن روزها، هنوز هم در سفری میفهمم.

 

اگر عشق با تو سر یاری نداشت، اگر آن دهکده ی سبز نگاهت پژمرد، به درک! که تو میدانم، بسیار بازنده تر از اینهایی.

 

اگر بی حرفِ تو آوردندت، اگر از اول راه سر بازگشت داشتی، اگر بیهوده تورا خرج کردند، اگر از آمدنت هیچ حاصل نشد جز تشویش، اگر آرزوهای نشکفته ات پر پر شدند و تو خود دیدی و دم بر نیاوردی و به باد کمک کردی، اگر رویایت همان هیچ شد، اگر دورت خلوت شد، اگر نادم و گریان به کنج دایره ات جستی که زار بزنی و نیافتی، اگر از دست خدا در غضبی، آه...

 

از چه رو در فکری؟ که تو هر بار که طی میکنی این دایره یِ بسته یِ میهمان کشِ روزش تاریک را، به هیچ میرسی، به خود میرسی.

 

و من دیر زمانیست که به خود رسیده ام.